سرخ پوست ها داستان عقابی را میگویند که وقتی عمرش به آخر نزدیک شد، چنگال هایش بلند شده و انعطافِ گرفتن طعمه را دیگر ندارد..
نوک تیزش کند و بلند و خمیده میشود و شهبال های کهنسال بر اثر کلفتی پَر به سینه میچسبد و دیگر پرواز برایش دشوار است.
آنگاه عقاب است و دوراهی: بمـیرد یا دوباره متولد شود ولی چگونه؟؟ عقاب به قله ای بلند میرود نوک خود را آنقدر بر صخره ها میکوبد تا کنده شود و منتظر میماند تا نوکی جدید بروید. با نوک جدید تک تک چنگال هایش را از جای میکَند تا چنگال نو درآید.
و بعد شروع به کندن پَرهای کهنه میکند.
این روند دردناک 150 روز طول میکشد ولی پس از 5 ماه عقاب تازه ای متولد میشود که میتواند 30 سال دیگر زندگی کند.
برای زیستن باید تغییر کرد.
درد کشید...
از آنچه دوست داشت گذشت.
عادات و خاطرات بد را از یاد برد و دوباره متولد شد.
یـــــا باید مُرد...
انتخاب با خودِ توست...
نمیتوانید بدانید در جایی که همه کورند چشم داشتن یعنی چه!
من که اینجا ملکه نیستم، نه، فقط کسی هستم که برای دیدن این کابوس به دنیا آمدهام.
شما حسش میکنید ولی من هم حس میکنم و هم میبینم...
کوری
ژوزه ساراماگو
آدم هر جا باشه عادت میکنه و دیگه براش سخته از اونجا بره.
نحوه فکر کردن هم بعد از مدتی عادت میشه و دیگه عوض کردنش سخته.
من دیگه کشیش نیستم اما همهاش بیآنکه خودم بفهمم دعا میخونم.
خوشههای خشم
جان استاین بک